باد میوزد و خورشيد تهماندهی جام زعفرانیاش را بر زمين میریزد.
قاب پنجره، در هاله نور غرقشده و پرده را به آغوش کشیده است.
این روزها، آنقدر پشت پنجره، آدم ها را مرور کردهام كه گاهي دوست دارم همراهشان راه بيافتم و کوچهها را یکییکی دور بزنم! دوست دارم حرفي بزنيم و از سردرگمیهایم برايشان قصه بگويم.
چقدر روزها شبيه به هم میگذرند!
تمام هفته هر نيم ساعت یکبار پشت پنجره میایستم و منتظر پيك موتوري كه داروها را بیآورد، دنبال آدمها را میگیرم تا جایی که از دیدم مثل نقطهای در دوردستها پنهان میشوند و دوباره قدمهای جدیدی را میشمارم و این بازی که حالا زندگی شده ادامه دارد...
پس از روزها انتظار قول داده بود هر طور شده داروها را میآورد! غرق در افكارم بودم و به تكرار روزهاي خاكستري لعنت میفرستادم!
شب شده و هنوز پشت پنجره کشیک میدهم!
چشمهایم را بستم و از اعماق وجود فرياد زدم:
خستهام! بس نيست اینهمه تِك...
صداي كوبيده شدني محكم، نگذاشت حرفم را تمام كنم!
پیک موتوری نقش بر زمین شده بود و چند ثانیه بعد، خون، خطهای سفید خیابان را یکییکی رد کرد و پس از پنجمین خط، ایستاد!
کاش هیچوقت داروها به دستم نمیر سید
کاش...
میان سرزنشت های مغزم، چشمانم جدال را به دست گرفت و جعبه صورتی حمل غذای روی موتور میخکوبم کرد!
فقط نگاه میکردم وصدایی در سَرَم فریاد میکشید:
تكرار، ملالآور تر از درد نيست...
#شاداب_خداجو
اشعار نویسنده وبلاگ...برچسب : نویسنده : shadabkhodajoo بازدید : 157